مانی ایرانی: خوابهای بابا
ماني _ مهر آزاد _ خرداد 1375
خواب معشوق الهي را ديدن pp. viii, ix, 1-2
مانی ایرانی (خواهر بابا): خوابهای بابا
خوابهايي كه مي بينيم چيستند؟ معشوق رباني اوتار مهربابا به ما فرمودند كه: "تمامي زندگاني كه ما آن را به گونه ي يك زندگي حقيقي تجربه مي كنيم خوابي بيش نيست. پس آنچه ما در خواب مي بينيم نيز چيزي فراتر از خوابِ درخواب نيست."
محبوب،او كه داناي مطلق است ما را ازاين حقيقت الهي آگاه مي سازد. اما زماني كه اين حقيقت به زبان اشياق بيحد عاشق براي يك نظر ديدار معشوق تفسير شود آنگاه خواب ديدن بسيار حقيقي جلوه مي كند. ديدار بابا درخواب به شخصي كه آن خواب را مي بيند تعلق ندارد، بلكه متعلق به همان بخشنده اي است كه اگر نياز باشد به عاشقانش عنايت ديدار را حتي در حالت خوابِ در خواب مي دهند.
شخصي از بابا پرسيدند كه آيا فرقي بين خوابهايي كه ما مي بينيم و ايشان در آن حضور دارند، با خوابهاي ديگر وجود ندارد؟ بابا با اشاره ي سر، محبت آميز بيـــان داشتند: "بله، فرق دارد." و توضيح دادنــد كــه ديدن ايشان در خواب به دليل حضورشان در آن خواب بسيار با مفهــوم است. اوهام و خيالات با متاثر شدن از روشنايي و نـور حضور ايشان روشن گرديده و دگرگون مي شوند.
به ياد دارم روزي بر روي بالكن كوچك در مهرآزاد ايستاده بودم و به آفتاب صبحگاهي كه بر بوتـه ي تيره رنگي كه در نزديكي من بود و بر آن مي تابيد نگـاه مي كردم. ناگهان آن بوته با دهها هزار پرتوي نوري كه تا قبل از برآمدن آفتاب و تابيدن خورشيد بر آن آنجا نبود، حياتي دوباره پيدا كـرد و تازه شد. رويايي كه آن را براي نكته ي نخست دراينجا انتخاب كرده ام، نشان مي دهد كه چگونه روياي بابا تا به حدي مي تواند محقق شود كه بدون وقفه در حالت بيداري پديدار گردد.
ماني _ مهر آزاد _ خرداد 1375
برگردان به پارسی: meherbabairani.com
نگهبان الهي
خواب ديدم بيرون باغ مهرا در مهرآزاد ايستاده ام. نزديـــك غروب آفتاب بود، و بـابـا در اتاقشان مشغول استراحت بودند. همينطور كه روبروي خانه و ايوان، مهرا ايستاده بود، موج اشتياق براي رفتن نزد بابا، زيارت ايشان و سجده به پايشان در من خروشان شد. وقتي بيش از ايـن نتوانستم براشتياقم غلبه كنم به ســرعت به سمت خانـه روانه شدم و به طـرف اتاق بابا رفتم. اما ناگهان در آنجا براي مدت كوتاهي توسط جلوه ي نارايان ماهاراج (يكي از پنج تن مرشدان كامل) مقابل درب اتاق بابا متوقف شدم. ايشان بسيــارجوان و پر نـور بنظر مي رسيدند. پيدا بود كه نگهبان اتاق بابا هستند و هيچ شخصي بدون اذن ايشان اجازه ي دخول ندارد. من به ايشان نگاه كردم، نسبتا از جا پريدم. ايشان خنديدند و با اشاره ي سر، نافذ و زيركانه بيان داشتند كه مي توانم داخل شوم.
با شتاب و عجله به داخل اتاق رفتم. بابا در حاليكه پاهايشان را بي حــركت برروي يك كوسن (بالش نرم) كوچك گذاشته بودند، روي تخت خوابشـان نشسته بودند. با احساس عشق و شادماني وصف ناشدني من پاهاي ايشان را لمس كردم. پس از زمان بي انتهايي با اشتيـاق ديدار جمال بابا خواستم سـرم را ازپاهاي ايشان بلند كنم اما با كمال شگفـتي مشاهده كردم كه قادر به اين كار نيستم. دوبـاره و دوباره سعي كردم اما تقلا بي فايده بود. سرانجام با كمي نگراني با خـود گفتم، "چرا من نمي توانم سرم را بالا بگيرم؟" و بلافـــاصله پاســخ در ذهنم آمد؛ من نمي توانستم ســرم را از پاهاي ايشان جــدا ســازم زيرا سر من روي پاهاي ايشان نبود بلكه پاهاي بابا بر روی سر من بود! و تنها وقتي بابا پايشان را بر مي داشتند من مي توانستم سرم را بلند كنم.
صبح وقتي از خواب بيدار شدم، ديدم كه گـردنم بطرز وحشتناكي خشك شده است. تا زمان صرف چاي در "تراست آفيس" دليل گرفتگي گردنم را خواب ديشب نمي ديدم تا اينكه يكــي از مريـدان كه شب قبل صداي مرا كه درخواب حرف مي زدم شنيده بود به من گفت كه در واقع اين گرفتگي گردن بدليل تقلاء شب قبل من در خواب بوده كه مي خواستم سرم را از پاهاي بابا بلند كنم.
خواب معشوق الهي را ديدن pp. viii, ix, 1-2
برگردان به پارسی: meherbabairani.com
Tags: معشوق رباني اوتار مهربابا خوابهای بابا مانی ایرانی نگهبان الهي