ایرج جساوالا: از دست دادن و به دست آوردن حقيقي
کتاب روزی روزگاری صفحات 1-4
از دست دادن و بدست آوردن حقيقي
ايرج جساوالا:
روزی در شمال هند، مهربابا در ایوان خانه ای که در آنجا اقامت داشتند نشسته بودند و فقط من در کنارشان بودم. موقع غروب بود وبقیه ي مندلیها برای صرف شام در داخل خانه بودند. بابا مرا کنار خودشان نگه داشته بودند، من ایستاده بودم و ایشان نشسته بودند، اوضاع غیرعادی بود.
ناگهان زني وارد حیاط شد، او با دودلی به بابا نزدیک شد و خود را به پای بابا انداخت و گفت: "آه بابا ازشما درخواستی دارم، التماس می کنم به من کمک کنید."
بابا از او پرسیدند: "موضوع چیست؟ از من چه می خواهی؟"
و او داستان خود را برای بابا نقل کرد:
او از طبقه ی خاص رانی (همسر یکی از حاکمان یا والیان هندی) در شمال هند بود. و دختر او به عقد شاهزاده ای از پنجاب درآمده بود. او بسیار زیبا بود و بسیار مورد علاقه ي خانواده ي داماد بود که با آنها زندگی می کرد. او باردار شد و همانطور که در میان هندی ها مرسوم است درست قبل از به دنیا آمدن بچه ي اول، او را به خانه ی مادرش آوردند. اما موقع زایمان دخترش فوت كرد. مادر به خاطر از دست دادن دختر خود بسیار پریشان و اندوهگین بود. در این هنگام بابا از او پرسیدند: دخترت کی فوت کرده است؟ او گفت: "بابا، با امروز شش ماه است که در گذشته است."
بابا: "شش ماه"
زن: "بله"
بابا: "خوب، داستانت را ادامه بده"
و مادر اینگونه ادامه داد: خانواده ي داماد دختر را آنقدر دوست می داشتند که مادر را برای مرگ دختر سرزنش می کردند. آنها می گفتند که او در زمان زایمان بی توجهی کرده است. مادر گفت: "اما بابا این امکان پذیر نیست که من بی توجه بوده باشم. او دختر من بود! من او را بسیار دوست می داشتم. آه بابا دلم برای او خیلی تنگ شده است. من بدون او نمی توانم زندگی کنم. فکر و خاطره ي او مرا رها نمی کند. بابا پرسیدند: "چه می خواهی؟"
زن گفت: "من می خواهم که شما دخترم را به من برگردانید. شما یگانهي قدیم هستید، خدا در جسم انسان، پرامشوار. هیچ چیزی برای شما غیرممکن نیست. شما می توانید دخترم را به من برگردانید. نمیتوانید بابا؟"
بابا: "بله من می توانم دخترت را به تو برگردانم"
زن: "آیا او به همان شکل بازميگردد؟ آیا شما دوباره او را زنده می کنید؟"
بابا: "البته"
زن: "به همان شکلي دوستش داشتم؟ آیا او همان دختری خواهد بود که من آرزوی دیدارش را دارم؟"
بابا به او اطمینان دادند: "بله"
او از پاسخ بابا متحیر شد اما من بیشتر از او متعجب بودم. با خود فکر کردم اینجا دارد چه اتفاقی می افتد!؟ چه اتفاقی برای بابا افتاده! ايشان هرگز معجزه و چیزهای این قیبل را تشویق نمیکردند. ایشان همیشه می گفتند که معجزه ي او این نیست که مرده را زنده کند، بلکه این است که عالم اوهام را در نظر مردم بمیراند. او نیامده که نابینا را شفا دهد بلکه آمده تا مردم را از دیدن عالم اوهام نابینا کند. من از كل این ماجرا حیرت زده بودم. چطور ممکن بود بابایی که من در تمام عمرم می شناختم، چنین چیزهایی بگوید؟
سپس بابا به آن مادر گفتند: "من دخترت را به تو برمی گردانم، تنها کاری که تو باید بکنی این است که مرا یاد کنی و مرا دوست بداری. پیوسته مرا یاد کنی. و بیشتر و بیشتر دوستم بداری. آیا تو این کار را انجام خواهی داد؟"
او گفت: "بله بابا"
بابا گفتند: "به من قول بده"
و او قول داد و بابا دوباره به او یادآوری کردند که تنها ایشان را دوست بدارد و بیشتر و بیشتر بابا را یاد کند.
او بسیار خوشحال بود، کاملا خوشحال و راضی بود. در آن لحظه او زن دیگری شده بود. آن زن امیدوار و خوشحال بود و کاملا به حرف های بابا ایمان آورده بود. سپس او از بابا پرسید: "آیا من نشانه ای از برگشتن دخترم دريافت مي كنم؟"
بابا گفتند: "بله، تو او را در خواب می بینی و این نشانه ای از برگشت دخترت خواهد بود." زن راضی بود، دارشان بابا را گرفت و با سپاسگزاری عمیقی به بابا سجده کرد و رفت. روزها مي گذشت. هروقت که بابا به مردم اجازه می دادند که به حضور او بیایند، این مادر نیز می آمد. و هربار بابا به او یادآوری می کردند که ایشان را دوست بدارد و پیوسته یاد بابا را بکند و تمام آن چیز ها را یاد آوری می کردند. بابا به او می گفتند:
"این را به خاطر بسپار، من به تو قول داده ام که دخترت را به تو برگردانم. آیا تو او را در خواب دیدهای؟"
زن: "نه بابا"
بابا: "مطمئن باش که وقتی او را به خواب ببینی، او قطعا برخواهد گشت. وقتی که من این را بگویم، همین گونه خواهد شد"
سالها گذشت تا اینکه یک روز او به هنگام ملاقات بابا گفت: "بابا، من دخترم را در خواب دیدم"
بابا پاسخ دادند: " این یک نشانه ي قطعی است که دخترت برخواهد برگشت"
او دوباره آنجا را ترک کرد و من دوباره متعجب و حیرت زده مانده بودم که بعد چه اتفاقی خواهد افتاد.
در این هنگام، چیزی در درون او اتفاق افتاد، تجربه ای که او را واداشت که بابا را بسیار بیشتر از پیش دوست بدارد. می توان گفت که او واقعا عاشق بابا شده بود. اما البته ما مندلی ها، چیزی در این مورد نمی دانستیم. بعد از یک سال، موقعیت دیگری پیش آمد و او دوباره به حضور بابا آمد. ما همگی در گوروپراساد در پونا بودیم و بعد از اینکه او به بابا سجده کرد. بابا پرسیدند: "حالت چطور است؟ "
او پاسخ داد: " بابا من بسیار خوشحالم"
بابا بسیار نوراني به نظر می رسیدند و ناگهان گفتند: " در این لحظه در حالی هستم که هر کس هرچیزی از من بخواهد به او می دهم." و بعد بابا به طرف او برگشتند: "حالا سریع پاسخ مرا بده تو می خواهی دخترت برگردد؟ یا مرا می خواهی؟"
و او به آرامی دستان خود را روی زانوی بابا قرار داد و گفت: "من شما را می خواهم."
بابا بسیار راضی بودند و پاسخ دادند: "حالا تو دخترت را داری. در درون من، تو تمام دنیا و همينطور دخترت را داری."
بعد من ناگهان فهمیدم که بابا از همان ابتدا می دانستند که چه اتفاقی خواهد افتاد. و من دوباره فهمیدم که او چه استاد روانشناسی است.
یاد بابا و عشق او برای بابا در جهت بدست آوردن دخترش بیشتر و بیشتر شد و بعد آن قدر عشق او شدت گرفت که دخترش در دور دست ها محو شد و نهایتا او دخترش را فراموش کرد. و این همان منظور بابا از قولی بود که برای برگرداندن دخترش به او داده بود.دخترش هنگامی باز می گشت که دیگر برای مادرش احساس دلتنگی مطرح نبود
مادر بازهم پیش بابا می آمد و بابا او را اذیت می کردند و او می گفت: "بابا با من بازی نکنید. من دیگر دلم برای دخترم تنگ نمی شود. من بابا را دارم. من دیگر برای از دست دادن او افسوس نمی خورم چون من اکنون بابايم را با خود به همراه دارم."